دنیای من
دنیای من

دنیای من

دونه ی صد و شصت و سوم

یکی از داستان,های مورد علاقه ی بچگیم ،پری دریایی بود. یه کتاب مصور بود. خواهرم بهم هدیه داده بود. عاشق تصویراش بودم و همینطور پری دریایی کوچولو. داستان از این قرار بود:(( پری دریایی عاشق شاهزاده میشه و میره پیش جادوگر دریا. جادوگر بهش یه معجون میده که تبدیل به انسان میشه ویه خنجر که اگه شاهزاده بهش خیانت کرد با اون شاهزاده رو بکشه و پیش پدر و خواهراش برگرده. پری با شاهزاده ازدواج میکنه و صاحب بچه میشن. یه پسر و یه دختر ،پسر مثل شاهزاده انسان بود اما دختر ،یه پری بود .برای همین پری و دخترش به مدت ده سال تو زندان میمونن.یه روز پری تصمیم میگره شاهزاده رو بکشه و به دریا برگرده ولی چون عاشق شاهزاده بود نمیتونه و خنجرو میندازه تو دریا. بعد از اون ، دخترش تبدیل به انسان میشه و به خوبی و خوشی کنار هم زندگی میکنن)) 

ولی داستان اصلی خیلی فرق میکنه. تو داستان اصلی ، پری جون شاهزاده رو نجات میده و شاهزاده هم یه جورایی عاشق پری میشه.جادوگر در ازای کاری که واسه پری میکنه ، ازش میخواد چشماشو بهش بده ولی پری اینو قبول نمیکنه واسه همین زبونشو ازش میگیره و پری نمیتونه حرف بزنه . و بخش هشدار میده در صورتی که شاهزاده بهش خیانت کنه ، پری تبدیل به کف دریا خواهد شد. و پاهاش ، راه رفتن روی پا برای پری خیلی سخت بود. هربار که پاهاشو رو زمین میزاشت انگار صدها تیغ تو پاهاش فرو میرفت. پری تمام اینا رو قبول کرد. به ساحل رفت و معجون رو خورد. شاهزاده اونو پیدا کرد و به قصر برد. شاهزاده خیلی به پری نزدیک بود و تمام حرفاشو به پری میزد.یه روز از دختری گفت که جونشو تو ساحل نجات داد و گفت که دلش میخواد بازم اونو ببینه. پری میخواست بهش بگه اون دختر من بودم ولی نمیتونست حرف بزنه. روزها گذشت و یک روز شاهزاده برای کاری به یه کشور دیگه رفت. وقتی برگشت با خوشحالی پیش پری رفت و از دختری گفت که اونجا ملاقات کرده و فکر میکنه اون دختر همون دختریه که نجاتش داده  و قراره باهم ازدواج کنن. روز عروسی اونا ، پری به ساحل رفت و رفته رفته کم رنگ تر و کم رنگ تر شد و وقتی افتاب داشت طلوع میکرد، به کلی نا پدید شد و تبدیل به کف دریا شد. 

از همون بچگی گولمون میزنن. قول یه زندگی شاد با یه پایان خوش رو بهمون میدن ولی بزرگ تر که میشیم ، میبینیم کنار دریا وایسادیم و داریم نابود میشیم. مثل پری کوچو 

نظرات 4 + ارسال نظر
نوید سه‌شنبه 26 مرداد 1395 ساعت 12:58

ولی من تراژدی رو دوست ندارم. یادمه بعد از اینکه رستم زد سهراب رو کشت من دیگه اون آدم سابق نشدم خخخ

من گاهی وست دارم .البته گاهی
الان اون ادم سابق نیستی؟:))))

سلام
چه داستان غم انگیزی بود :(
کاش کف نمیشد

اره کاش

بانوی بهار شنبه 23 مرداد 1395 ساعت 16:59 http://khaterateman95.blogsky.com

؛(عه
می دونی؛شاد بودن راحته ما بلد نیستیم؛واقعا به این نتیجه رسیدم که می گم؛هممون سخت می گیریم بیش از اندازه

امیدوارم چیزی پیش بیاد که یکم از این حال و هوا در بیای؛)

اره خیلی سخت میگیریم
منم امیدوارم

Aditi شنبه 23 مرداد 1395 ساعت 16:48 http://doomed-life.blogsky.com/

واقعیت قصه ها و افسانه ها هم مثل واقعیت زندگی هامون همونقدر تلخه و تلخ تر می مونه واسه همیشه !

اره:(

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد