ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 |
روز ها میگذشت و بی قرای چشم هایش التیام پیدا میکرد ما زخمی که در درونش خانه کرده بود ، روز به روز چرکین تر میشد و چرک این زخم ، کم کم قلبش را نیز در بر گرفت .
چشم هایش دیگر بی قرار نبود ، غم گین نبود ، شاد هم نبود . چشم هایش خالی بود . پوچ ...
نه برگ ریزان پاییز را میدید نه سفیدی برف زمستان را و نه شکوفه های بهاری را .
گلبرگ های ظریف گل ها زیر پایش جان میدادند . باران را حس نمیکرد ، رنگین کمان خاکستری شده بود ، اسمان هم ، تمام شهر ... همه چیز رنگ باخته بود .
دیگر اواز چکاوک ها را نیز نمیشنید . خاطراتش میسوختند و خاکسترشان در کویر خشک دلش ، اسیر دستان باد ، محو میشدند
سال ها بود که کنج خانه کز کرده بود . اخرین خاطره که بسوزد ، او نیز خواهد سوخت و خاکسترش در دستان باد ، سفر خواهد کرد . تمام خواهد شد . ارام خواهد شد . ارامِ ارام .....
اخرین خاطره که بسوزد ، او نیز خواهد سوخت
این چقدر غمگین بود:(
اوهوم