ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 |
شب شد. امروز هم تموم شد. شبا همیشه این تصویر ها میان جلو ی چشمم.
یه زن با موهای سفید ، تو ایون یه خونه ، روی یه صندلی چوبی نشسته و بچه هایی که تو حیاط بازی میکنن رو تماشا میکنه. یه لبخند کم رنگ گوشه ی لباشه و گاهی یه جرعه از چایی تو دستش میخوره و غرق خاطراتش میشه. ادمایی که ازشون یه عکس مونده تو قاب های کهنه. و شاید یه گوشی قدیمی دستشه و چند تا اهنگ تکراری که هی پخش میشن. شاید با شنیدن یکیشون ، یه قره اشک رو گونه هاش بچکه. و چه خوب میشه یکی شبیه خودش ، اون اشک رو پاک کنه و یه بوسه بکاره به جاش....
یه روزی هممون اینجوری میشیم. ولی چرا اینقدر غم انگیز به نظر میرسه؟ چرا اینقدر دلم میگیره وقتی این تصویرا از جلو چشمام رد میشن؟
من که حتی تصورش رو هم ندارم:دی
ولی کلا حس خوبی نداره:|
خوبه، امیدوارم نداشته باشی ؛)
اره یه جوریه
چون غم انگیز هم هست .
دیگه یواش یواش آخراشه ..
و باید بار و بندیل زو ببندیم و بریم ...
:(
فکر کنم چون بیشتر این تصویر که میگی تنهایی و انتظار و تداعی میکنه... برا همین دلت میگیره
اره شاید