ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 |
بعد 5 سال ، خواستم بی پرده حرف بزنم.
وقتی عزیز ترین ادم زندگیمو به زور وادار به زندگی کردن که دلش نمیخواست واردش بشه ، از همه متنفر شدم . مادرم ، پدرم ، خواهرم . زمانی که وقتی زنگ وخر مدرسه به صدا در میومد ، استرس میگرفتم که بازم باید برم خونه. زمانی که هیچ کاری از دستم برنمیومد. نه میتونستم جلوی این اتفاق رو بگیرم ، نه میتونستم تحملش کنم و البته ، حق اعتراض هم نداشتم .
و هنوز بعد از این مدت ، اون زندگی زندگی نشده و باز هم من حق حرف زدن ندارم . چون زندگی من نیست . اما نکته ی مهم اینجاست که این زندگی عزیز ترین ادم زندگیمه و هیچکس نمیتونه تصور کنه که من چقدر عذاب میکشم .
و بد تر از همه ، تردیدی و بد بینی که نسبت به تمام مردای اطرافم پیدا کردم . که هرگز اجازه ندم هیچ مردی نزدیکم بشه. و نگرانی از اینکه یه روز من هم به زور ، وارد زندگی خواهم شد که خودم نمیخوام واردش بشم .
حالم از همه چی به هم میخوره
بیشتر توضیح بده دایی
بیشتر از این مقدور نیست
ایشالا در آینده نه چندان دور یه خیر بزرگی بشی کمک کنی به دیگران
چی ازیتت میکنه؟! دلست میخواست چه کارایی بکنی که نکردی؟! نکنه داری ظاهر زندگی دیگران میبینی؟
دیدن اینکه یکی داره اذیت میشه اذیتم میکنه.
از بین کارایی که دوست دارم بکنم شاید 20درصدشونو انجام دادم!
نه بابا