دنیای من
دنیای من

دنیای من

بار دیگر ، شهری که دوست میداشتم

بخواب هلیا، دیر است. دود دیدگانت را آزار می دهد.

 دیگر نگاه هیچ کس بخار پنجره ات را پاک نخواهد کرد. 

دیگر هیچ کس از خیابان خالیِ کنار خانه ی تو نخواهد گذشت.

 چشمانِ تو چه دارد که به شب بگوید؟

 سگ ها رویای عابری را که از آن سوی باغ های نارنج می گذرد پاره می کنند. 

شب از من خالی ست هلیا.




نظرات 1 + ارسال نظر
م. ق دوشنبه 29 مرداد 1397 ساعت 19:24 http://ba-mokhatabhay-ashna.blogsky.com

واااای من عاشق این کتابم. حس قشنگیه که یادم آوردیش...
نمی دونم کتابشو کجا گذاشته م...کاش دم دستم بود...نثرش خیلی قشنگه...
درد تن درد روح را تسکین می دهد هلیا... توصیف اون صحنه که می رن پیش اون پیرمرده که رو تخته سنگ نشسته بوده...کاش متنش دقیقا یادم مونده بود... برام می نویسیش؟ مرسی!

منم دوستش دارم . انگار یه حبابه که رو هوا شنا میکنه. باد باخودش میبرتس این ور و اون ور


پیر مرد در میانه ی راه چون پرنده بر سنگی نشسته بود و بی دلیل می خندید. به ما گفت که بنشینیم و با او حرف بزنیم. از گجا آمده ایم و به کجا می رویم؟ تو در کنار او بر سنگ نشستی و من داستانی گفتم که خنده ها را به اشک بدل کرد. گریستن – هلیا، تنها و صمیمانه گریستن را بیاموز.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد