دنیای من
دنیای من

دنیای من

*--*

چشمانش را بست.
خواب تمام وجودش را فرا گرفت.
غرق ِدر رویاها گویی هرگز بیدار نبوده ، روحش ازادِ ازاد ؛ گویی هرگز در بند جسمی نبوده ، رها در دستان باد ، گاه در کوه های یخ زده ی سپید ، گاه در جنگل های انبوه سبز ، گاه در حیاط خانه ی کودکی ، گاه سر در گم و مبهوت ،  در کوچه پس کوچه های نوجوانی ...  و گاه در اینده ای که هنوز نیامده بود....
و شاید گاهی سفری میکرد به زمانی که هیچ  زمانی ، در کار نبود...  

جایی که خود را میدید در میان باغی از ستاره ها ؛ بندهایی از ابربشم که سر تاسر بدنش کشیده شده بود ؛  در اسمان لایتناهی معلق بود ....  و صداوهایی که از ته ظلمت اسمان  بر سرش فرومیریخت و روی پیشانی اش حک میشد... 

چشمانش هنوز بسته بود ؛ لبخندی روی لبهایش نقش بسته بود ؛ روح بیقرارش این بار کجا سیر میکرد ؟؟ 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد