چهارشنبه ی سوری خود را تا این لحظه چگونه گزراندید؟؟؟ با حجم زیادی از اشک های نا ریخته ای که منتظر جرقه بودن و مثل همیشه ، متاسفانه مثل همیشه بد موقعی فوران کردن :|
دلیلش هم خواهر زاده ی عزیزم بود :|
واقعا نمیدونم چرا ، خیلی دوسش دارما خیلی ؛ اونم دوستم داره بالاخره ده ساله با هم زندگی میکنیم ، دوست داشتن هم نباشه یه حس دوست داشتن ناشی از وابستگی باید باشه دیگه . ولی هیچوقت باهم کنار نمیایم :|
این بچه های بزرگ خونواده هستن بعد اینکه یه خواهر یا برادر میاد واسشون حسودیشو میکنن اذیتش میکنن ، یه همچین حسی داره بهم . البته از لحاظ تکنینکی من باید بهش حسودی میکردم ولی خب برعکسه !
درسته بچست ولی حس میکنم به سنی رسیده که یه چیزایی رو درک کنه ، یه کارایی رو انجام نده ولی خب یه پسر تخس بیشفعاله که خیلی دوسش دارم .
تو همچین مواقعی دلم میخواد از کسی که این کارو کرده متنفر باشم یا کلا دورشو خط بکشم که یه بار اینکارو کردم و دور یه نفر خطی کشیدم که پاک نشد ولی خب پرهامو نمیتونم ول کنم که .
بچه ی بی ادب بیشعور مردم ازار . واقعا دلم میخاد بدم بیاد ازش ولی همین الانشم ناراحنم که ناراحت شده از ناراحتیم :))
و باز هم یاد این دیالوگ سریال بازگشت به 1988 میوفتم :
عشق این نیست که هیچوقت ازش متنفر نشی ، عشق اینه که بخوای ازش متنفر باشی ولی نتونی ؛ )
خلاصه که ، اشک های تلنبار شده ی این چند ماه هم روزای اخر سال تخلیه شدن فقط سردرد پف شدن چشما موند واسه من :|
ولی شماها اینجوری نباشین . وقتی لازمه گریه کنین گریه کنین تا یه جا جمع نشه .
هوف . حالا که راجع بهش نوشتم حس میکنم سبک تر شدم :)
پ.ن : من ادمی ام که قهر کردنم با این بشر بیشتر از دو ساعت طول نمیکشه :| :|