دنیای من
دنیای من

دنیای من

دونه ی صد و چهل و هفتم : !!!

بالاخره این ترم تموم شد و تو همه درسا قبول شدم. بسی خوشحالم بابت این موضوع

دیروز از صبح رفتیم دانشگاه و بخاطر گرفتن یه معرفی نامه واسه ترم تابستون تا ظهر علاف بودیم . خداییش خیلی اذیت میکنن . من که بی خیالش شدم ولی دوستم نه .

بالاخره کارا تموم شد و رفتیم . اول میخواست برم خوابگاه خیلی خسته شده بودم . علاف بودن هم ادمو خسته میکنه ! ولی بعد تصمیم گرفتم با بچه ها برم . چهار تا همشهری تصمیم گرفتیم بریم پارک جنگلی . اعتراف میکنم اگه نمیرفتم بعد ها خیلی میسوختم که چرا نرفتم باهاشون . خیییییییییییییییییییییییییییییلی خوش گذشت خیلی . چقدر خندیدیم و چقدر خوردیم 

از پارگ جنگلی خیلی خوشم اومد . تمام شهر دیده میشد . منظره ی فوق العاده ای داشت . اسم بام ارومیه بیشتر بهش میومد تا پارک جنگلی !!!

این چند هفته ی اخر به خوابگاه و دور بودن از خونه عادت کرده بودم و از موقعیتم راضی و خوشحال بودم . دیگه نه گریه ای نه سکوتی . تا جایی که وقتی حرف نمیزدم هم اتاقیم میگفت چرا امشب ساکتی !!! اینقدر دیونه بازی در میوردم و میخندیدم که همه فکر میکردن سرم به جایی خورده !!! هم اتاقیم میگفت انگار یه ادم دیگه شدی !

در حالی که من همیشه همینجوری بودم درسته زیاد حرف نمیرنم و در کل ادم ارومی هستم ولی شخصیت شاد و سرزنده ای دارم . منم گفتم که چند ماه پیش یه ادم دیگه شده بودم . الان خودمم !

داشتم به اهنگ فقط با تو عشقم  گوش میدادم که یه هو دلم هوای خوابگاه و هم اتاقیامو کرد . اونجا زیاد به این اهنگ گوش میدادیم . این حس برام خیلی عجیب بود . اصلا فکر نمیکردم یه روزی برسه که دل تنگ خوابگاه بشم !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! 

اینم از بام ارومیه 


دونه ی صد و چهل و شیشم

بالاخره امتحانا تموم شد.  همین الان اخریشو دادم. قرار بود امروز برگردم ولی یکی از همکلاسی هام داره میاد اینجا واسه,همین بچه ها گفتن بمون فردا با هم بریم. حالا که امتحانا تموم شد شد و دارم برمیگردم باید خوشحال باشم ولی خیلی بی حوصله ام.

شاید بخاطر تموم شدنه. گفته بودم از تموم شدن خوشم نمیاد؟ 

همیشه ناراحتم میکنه 

دونه ی صد و چهل و پنجم:امشب

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

دونه ی صد و چهل و چهارم : تیله های اسمانی


من فرشته ی کوچک تنهایی را میشناسم

فرشته ای که در این شهر خاکستری

اسیر یک جفت تیله شده است

یک جفت تیله به رنگ اسمان

تیله هایی اسمانی

که او را از اسمانش جدا کرد

شب که دامنش را روی شهر پهن میکند

خنده روی لبانش خشک میشود و

هوای چشمانش تر

ماه بغض میکند و 

او میبارد و میبارد و میبارد

دل تنگ اسمانش میشود

اسمانی که بخاطر یک جفت تیله 

رهایش کرد

ولی افسوس که تیله های اسمانی 

به مهربانی اسمان نبودند 


دونه ی صد و چهل و سوم:دیوار

ادما هر چه قدر هم مستقل و ازاد باشن، بازم یه دیوار هایی دور خودشون دارن که فکر میکنن اگه این دیوار ها از بین برن همه چی تمومه.  انگار پشت اون دیوار جهنم در انتظارشونه.ولی هیچوقت به,این فکر نمیکنن که شاید یه منظره ی زیبا از یه روز بهاری پشت این دیوار ها باشه! 

تو زندگی من خیلی از این دیوار ها وجود داشت و داره. دیوار هایی که فکر میکردم اگه  خراب بشن ,، زندگی منم خراب میشه.  ولی وقتی چند تا از اون دیوارا فرو ریخت،فهمیدم که,تمام این مدت اشتباه میکردم. درسته منظره ی پشت دیوار بی نهایت زیبا نبود ، ولی به بدی جهنم هم نبود. هر گلی خاری داره!  

امروز یکی دیگه از این دیوار ها هم ریخت! خوشحالم از این بابت: )  متظره ی پشتش زیباست ، مثل نسیمای خنک روزای تابستون ،لبخند به لبم میاره☺