دنیای من
دنیای من

دنیای من

آشفته

نه حس و حال درس خوندن دارم ، نه عذاب وجدان درس نخوندن میزاره راحت باشم :| شاید هم بخاطر چیز دیگه ای ناراحتم ؛ ناراحت نه از اون ناراحتی ها که غمگین میشی ، یه جوری بی قراری و اشفتگی . 

دلم میخواد برم کوه ، رو برفا دراز بکشم اسمون رو ببینم ؛ خونم یخ بزنه رو برفا بمیرم .

مِه

هوای مه الود رو دوست دارم .

انگار اسمون میاد زمین و لا به لای ابرا راه میری .

 رو زمینی ولی انگار معلقی ، معلوم نیست کسی اطرافت هست ، کسی نیست  ، اصلا کجایی ؟ کجا داری میری ؟ مدام جلو رو نگاه میکنی ولی هیچی نمیبینی . 

 وقتی ابرا میان پایین ، شهر خیلی عجیب میشه .

 گاهی میترسی  ، از اینکه چند متر جلوتر چی انتظارتو میکشه ، مثل زندگی هامون . 


میگم یه وقت بد نباشه همه جا برف بارید اینجا نه ؟ 

جمعه رو باید تا ساعت 11بخوابی نهار و صبحونه رو یکی کنی ، فیلمایی که چند هفتس دانلود کردی و ندیدی رو ببینی ،  به اسمون ابری خیره بشی ،   به صدای بارون که از ناودونهای پنجره ی روبه کوچه میاد گوش کنی ، موهاتو دور بیگودی های قدیمی ابری بپیچی تا فر بشه ، یکم به مامانت کمک کنی ، یکم نق بزنی ، یه مدت طولانی لش کنی رو مبل ، فکر کنی به این و اون ، اینه رو پاک کنی تا خودتو غبارگرفته نبینی ، کمدتو مرتب کنی ، اهنگ گوش کنی ، بعضی از خاطراتو مرور کنی و بعد تمام تلاشتو بکنی که از ذهنت پاک شن  برای همیشه ، عکسای کویر ببینی و دلت بخواد یه بار هم که شده روی این خاک های زرد قدم بزنی و زیر نور خورشید صورتت بسوزه و قرمز شی ، یه پیامو چند بار تایپ کنی بعد پاک کنی ! اهنگ گوش کنی  ... 

دیگه چیکارا باید کرد ؟