دنیای من
دنیای من

دنیای من

بیرث دی تایم

یکی از فانتزیام اینه که کسی تولدمو یادش نباشه و من یه روز بعدش شرو کنم به چس ناله  . ولی متسفانه همیشه همه یادشونه :/ البته بهتره بگم خوشبختانه: D 

البته اینجوری هم نیست که یه گله ادم بهم تبریک بگن ولی خب همین تعداد انگشت شمار رو بیشتر دوست دارم .و کی به این نتیجه رسیدم ؟ زمانی که دیدم بیشتر ادمایی که تولد استاد رو تبریک میگفتن ، بخاطر پاچه خاری بوده ...  و بدترش اینجاست که خودت بدونی طرف هدفش چیه... پس قدر همین ادمای انگشت شمار رو بدونیم....  

و اینکه از خودم بدم میاد که تولد همه رو فراموش میکنم: ( اصلا یه جور خاصی یادم میره.  اینجوری که تا یه روز قبل یادمه ، اون روز یادم میره ، روز بعدش دوباره یادم میوفته: |  

خلاصه که فهمیدین تولدمه یا بیشتر توضیح بدم ؟ 

هرگز فراموش نمیکنم زمانی رو که یکی ازم پرسید مرورگرت چیه ؟ و من گفتم دیال آپ  

یادم نیست کی بود ، ولی هرکی بود خییلی مرد بود که مسخرم نکرد و نشست بهم توضیح داد 

دعای خیر یک بچه همیشه بدرقه ی راهت خواهد بود برادر 


بد اخلاق

چرا هر وقت میام خونه اینقدربد اخلاق  میشم ؟ تو خوابگاه خیلی بهترم . نمیدونم شایدم نیستم . 

خیلی بهش فکر کردم و فقظ یه جواب پیدا کردم . اونجا کسی کاری به کارم نداره . گاهی میشینیم یه چایی میخوریم و حرف میرنیم و میخندیم . اونجا کسی ازم توضیحی نمیخواد وقتی بد اخلاقم یا گریه میکنم ولی اینجا کافیه مامان بو ببره . تا ته و توی ماجرا رو در نباره ول کن نیست . و توضیح دادن خیلی سخته وقتی ماجرایی در کار نیست و دلیل این همه بدخلقی رو خودمم نمیدونم . شایدم میدونم ولی نمیخام بهش فکر کنم . فرار از مشکلات به جای رو به رو شدن باهاشون ... کاری که خیلیامون ، خیلی وقتا انجامش میدیم . و وقتی میام اینجا ، همه چیز شدید تر میشه . شاید باید درموردشون حرف بزنم . مشکلات چندان بزگی هم نیستنا ، ولی نمیدونم چرا اینقدر اعصابمو به هم میریزن . شاید بخاطر همین کوچیک و بی اهمیت بودنشون درموردشون حرف نمیزنم . از اینکه جوابی رو که میخوام بشنوم ، نشنوم ، میترسم . 

وسط زمستون بارون چی میگه اخه ؟؟؟؟؟؟؟

یه دل میگه برم برم.....

نه رفتنم میاد نه موندم . فکر اینکه سه ساعت بشینم تو اتوبوس کلافم میکنه. فکر اینکه هر روز تو اتاق بمونم ، گوشی به دست رو تخت ، حالمو به هم میزنه.

 ولی خب باید رفت . بالاخره همت کردم و وسایلامو جمع و جور کردم. 

چایی دم کردم باز. اخرین چای این ترم. مهسا و زهرا همچنان رو پروژه ی طراحی فنیشون کار میکنن . 

اهنگ رضا بهرام پخش میشه...  جدیدا عاشق اهنگاش شدم . مخصوصا اونجا که میگه 

" ای دلبرم ، فقط بخند فقط بخند فقط بخند.... " 

فال گرفتیم دیشب . هر سه تاش بد اومد: /  و الان از اون زمانهاییه که به این باور داشته باشم که فال و اینجور چیزا همش خرافاته.... وقتی فکر میکنم ، واقعا نمیدونم اعتقاد دارم به اینجور چیزا یا نه.  ولی خب ادم بعضی وقتا از بس نا امید میشه ، میتونه به هر چیز امید بخشی اعتقاد بیاره .... تا حالا اتفاق افتاده برام ؟ فکر نکنم. ادمی نیستم که همینجوری  ، از سر نا امیدی به چیزی ایمان بیارم . شاید هم مشکل همینجاست ، اینکه به هیچ چیز ایمان ندارم....  

ول کن این حرفا رو... 

فکر سه ساعت نشستن تو اتوبوس ، باز هم کلافم میکنه ....   


بالاخره امتحانا تموم شدن و نمره هام یکی از اون یکی درخشان تر وارد سایت میشن :|  با این وضعیت میخوام اردشد هم قبول شم -_-

دوره ی  تئوری مربگی گیری هم امروز تشکیل شد. دوره ای که باید 6 جلسه میبود ولی ما سر و تهشو تو دو ساعت هم اوردیم :D نه به این دلیل که بی اهمیته یا دور زده باشیم ، به این دلیل که ما تخصصی تر از اینا رو گذروندیم و تصمیم گرفته شد که,به همین چند ساعت بسنده کنیم تا بریم سراغ دوره ی عملی .,احتمالا اسفند برگزار بشه  . 

الان نه نرفتم میاد ، نه موندم  .  خابگاه تقریبا خالی شده.  فعلا تصمیم گرفتیم تا شنبه بمونیم تا بعد . قطعا بعدش باید برگردم  :| 

 ولی هر چقدر باغچه ی احساساتمو شخم میزنم تا شاید یه حس رفتن پیدا کنم ، بی فایدست . همه جا خالیه خالیه. 

قراره فردا بریم گردش  . گردش هم,که چه عرض کنم خواهر دوستم بسی مشتاقه که یه بار از تاناکورا واسش هدیه بگیرن: | 

واسه همین دوستم میره واسش یه چیزی واسش بگیره. 

داشتم در مورد افکارم حرف میزدم که همین دوست محترم پا برهنه پرید وسط حرفم :| تصمیم,گرفتم دیگه هیچچچچوت ازشون حرف نمیزنم   .  


حیفم میاد ننویسم که امروز با اون پلیور مشکی ، چه قدر قشنگ,شده بود .  سمیه میگه همیشه اونو میپوشید خب ، تو الان میبینی ؟ نمیدونم ، شایدم من امروز جور دیگه ای دیدمش... یه جور قشنگ *^▁^* 



13:13

ساعت سیزده و ده دقیقه .

 دختران خوابگاهی درحال درست کردن نهار. 

دختران ساکن اتاق 209 در حال درست کردن صبحانه: | 

و این است فرق میان ما وشما: D