امروز دوستم بهم زنگ زد و گفت که شما رو چیکار میکنی و چرا دوشنبه نیومده بودی . منم گفتم خودش گفت که تا 24 ام هر وقت خواستی بیا. دوستم گفت نه بابا گفت برین 31 ام بیاین چهارشنبه نیاین. خیلی هم سخت میگیره . من که استرس داشتم اینا رو شنیدم دیگه مردم . فشارم افتاد ، دستام یخ زد . نفهمیدم به دوستم چی گفتم و کی شماره ی مسئول استخر رو گرفتم . شماره استاد رو ازش گرفتم و رنگ زدم بهش . اولش یکم غر زد ولی بعد که گفتم خودتون گفتین گفت باشه بیا . مامان را زده بود بهم . گفت چرا اینجوری میکنی با خودت ؟ رنگت مثل گچ دیوار شده بود . چرا اینقدر خود خوری میکنی ؟ راست میگه . من اینجوری نبودم . خیلی بی خیال بودم . می باعث شد اینجوری بشم ؟؟؟؟ هئیییییییییییییییییییییییییییی .
اصلا به درک . اگه قبول هم نکرد ناراحت نمیشم . من تلاشمو کردم و پیشرفتم عالیییییی بوده . خودم از خودم راضی ام . دیگه بهش فکر نمیکنم اصلا . فردا هم بعد امتحان اصلا ناراحت نمیشم .
راستی امروز تصمیم گرفتم فکر جیم رو از سرم بیرون کنم . دیگه هیچوقت بهش فکر نمیکنم . چون میدونم آخر سر کسی که اذیت میشه خودمم. پرونده ی جیم همینجا بسته میشه برای همیشه . دوست داشتن و دوست داشته شدن برای من جزو آرزو های محاله . چیزی که فقط تو رویاهام تجربش کردم . بار ها و بار ها . قبلا میخواستم تو دنیای واقعی دنبالش بگردم و پیداش کنم ولی بهتره همونجا بمونه . اگه وارد دنیای واقعی بشه ، فقط منم که دوست دارم .
از رویا هام گفتم یه چیزی یادم افتاد . قبلا ها وقتی ناراحت بودم با استرس داشتم ، پناهگاه امنم رویاهام بودن . جایی که همیشه به نفر منتظرم بود و ارومم میکرد . همه چی از وقتی بد شد که سعی کردم فراموششون کنم تو واقعیت زندگی کنم . همه جی از اونجا خراب شد . دوباره باید برگردم اونجا . اینجوری حالم بهتر میشه .
باید برگردم . دلم براشون تنگ شده . امشب برمیگردم . دیگه هیچوقت از اون پناهگاه بیرون نمیرم هیچوقت .
سه شنبه میرم ارومیه و چهارشنبه برمیگردم . امتحان شنا مونده واسه اون میرم . این چند روز رو تمرین کردم و خیلی بهتر شدم . فقط زود خسته میشم و نفس کم میارم . امیدوارم استاد قبول کنه . اگر هم قبول نکرد به درک . بدترین حالت اینه که میتونه واسه دو ترم دیگه . من تلاشمو کردم .
امروز تو خونه تنهام . موندم خونه درس بخونم ولی نمیتونم. حوصله ی باغ رو هم نداشتم . میخوام عصر یه سر برم گالری خواهرم . یکم هوا بخوره به سرم . شاید به کتابخونه هم به سری زدم . واسه تجدید خاطرات !!! :)))
من تو را تابی نهایت ها ، زیبا دوست خواهم داشت
من تو را همراه نغمه های زیبای غناری ها
کنار برکه های ابی پاک و زلال ، دوست خواهم داشت
تو را تا اخر دنیا ، زمانی که خواهند شنید مردم
صدای ناله های بی امان سنگ ها ، دوست خواهم داشت
میدانم نمیدانی ، دلم گنجینه ی زیبای حسرت هاست
که در ان مینوازم در کنار برکه ی خشک دلم
که ای قاصد بیا ، باز هم بگو از یار دلدارم
تو را تا مرگ بنفشه ها ، درون غار تنهایی
تو را تا ابی دریا ، کنار صبح رویایی
تو را همراه برف سرد ، میان درد دانایی
تو را مثل نفس ، مثل نسیم سرد صبحگاهی
تو را تا بی نهایت ها ، زیبا ، دوست خواهم داشت
92/06/24
حالم خوبه . خیلی خوب . همه نگرانی ها و استرس ها یه شبه رفتن ! نمیدونم بخاطر اینه که برگشتم خونه یا دلیل دیگه ای داره . هر چی که هست ، امیدوارم همینجوری بمونه . بی نمهایت خوشحالم ، بدون دلیل !
یه ساعت خوابیدم و یه خواب خیلی بد دیدم . خیلی خیلی خیلی خیلی بد بود . از اون خواب هایی باعث میشن تا نیم ساعت دست و پاهام یخ بزنن و نتونم حرکت کنم . ولی اشکال نداره . چون الان حالم خوبه ، نمیخوام اجازه بدم هیچ چیز یا هیچ کسی ناراحتم کنه .
رویا های شیرینم دوباره یادم اومدن . رویاهایی که هیچ وقت هیچ وقت هیجوقت حقیقت پیدا نمیکنن ولی بودنشون رو دوست دارم . قلبمو وادار میکنن که محکم تر بتپه .
مثل یه رویای شیرین تو یه شب خنک تابستون .....
امروز ظهر رسیدم خونه . و الان به طرز عجیبی خوشحالم . پر از انرژی . خیلی وقت بود این حسو نداشتم . از وقتی اومدم تو خونه تنهام ، اصولا باید الان گریه میکردم ولی نمیدونم چرا نیشم تا بنا گوش بازه
نکنه دارم میمیرم ؟؟؟
هیچکدوم از اتفاقا خواب نبود . همشون حقیقت محضن . نه من 6 سالمه ، نه خواهرم میره مدرسه و نه .....
شنا تموم نشد . استاد بیشعور گفت که اینو از م قبول نمیکنه و باید بهتر بشم . دلم خیلی گرفته . خیلی زیاد. از این شهر متنفرم .
از استادمون متنفرم. از خودم بدم میاد که نتونستم امروز تمومش کنم .فردا صبح با اولین اتوبوس برمیگردم خونه . دلم واسه مامانم تنگ شده . دلم واسه خونه تنگ شده. چه روز بدیه امروز . دوستش ندارم . دیگه هیچ چیز رو دوست ندارم .
خیلی خوابم میاد ولی نمیتونم بخوابم . فکر های زیادی توی سرمه . فکر امتحان فردا ، فکر جمع کردن وسایل هام، فکر فروش خونمون، فکر صبحانه ی فردا ، فکر دوستای دوران مدرسه ، فکر رفتن به خونه ، فکر دراز کشیدن تو بالکن خونمون ، فکر تابستون ، فکر مامان ، فکر کنکور ، فکر دعای ربنا ی ماه رمضون ، فکر رفتن از خونه ، فکر جیم .... این جیم از کجا پیداش شد نصف شبی . نمیخواستم بهش فکر کنم . این همه فکر چجوری تو این مغز جا میشن ؟ از کجا میان ؟ چرا میان ؟ چرا نمیزارن بخوابم ؟
دلم میخواد امشب خواب ببینم . یه خواب خوب ، نه مثل خوابهایی که همیشه میبینم . چیزایی که همیشه میبینم کابوسن ، خواب و رویا نیستن . شاید هم الان اینا رو تو خواب مینویسم ، وقتی فردا از خواب بیدار شم ، میبینم هیچ اثری ازشون نیست . شاید همه ی اینا خوابن . شاید وقتی فردا از خواب بیدار شدم ، ببینم موهام هنوز کوتاهه ، مامان داره ابجیمو که میخواد بره مدرسه ، بدرقه میکنه . تمام اینا خواب بوده و من شیش ساله ، منتظرم که خواهرم برگرده و ازش کاغذ A4 بگیرم و نقاشی بکشم . ببینم که خواهر بزرگم داره میره کلاس خیاطی و من ازش میخوام واسم یه پیرهن بدوزه . ببینم که........
همش خواب بوده . همه ی این اتفاقا خواب بوده . یه رویای خیلی خیلی خیلی خیلی بلند تو یه شب بهاری .....
بی خوابی زده به سرم . دارم هذیون میگم .....
میروی امشب از این خانه گلم اما بدان
رفتنت جانم از این دنیا برد.....
خب باید بگم که این روزا از دست خودم خیلی ناراحتم . از این بهانه گیری های الکی و اعصاب خوردکنی هام . یه جورایی دارم خود زنی میکنم . و میدونم که این کارا اصلاااااااااا درست نیست ولی چه میشه کرد؟؟؟؟؟
ترس از تنهایی رو همیشه داشتم . ولی خب این دفعه تنها نموندم اما دفعه های دیگه رو چیکار کنم ؟ باید یاد بگیرم باهاش کنار بیام .
اصلی ترین دغدغه ی الانم امتحان شناست . کرال پشت و دوچرخه و میخی رو خوب دادم و تا اینجا 8 نمره گرفتم . و 12 نمره هم کرال سینه هست که اوضاعم افتضااااااااااحه .اصلا نمیتونم نقش بگیرم و مهم ترین بخشش هم همین نفس گیریه ! میترسم نتونم شما رو پاس کنم :(( الان دارم از استرس میترکم .
فکر میکنم یه معجزه میتونه نجاتم بده .
میخوام خودمو بزنم به بی خیالی و یکم که هرچه پیش است خوش اید . حتی اگه این پیش امد پاس نشدن شنا باشه ! اینجوری زندگی کردن خیلی خیلی خیلی خوبه ولی نمیدونم چرا نمیتونم بیخیالش بشم . ولی تمام سعیمو میکنم .
امید وارم همه چی خوب پیش بره....