دنیای من
دنیای من

دنیای من

دونه ی سی ام

همین الان یه چیز وحشتناک یادم اومد . شنبه امتحان میان ترم مبانی کامپیوتر دارم و از اول ترم تا حالا حتی یه کلمه هم نخوندم 

برای یک شنبه هم باید کلی تمرین ریاضی بنویسم که به لطف رشته ای که میخونم (کامپیوتر) تمرینای ما خیلی سخت تر از کسایی هست که رشتشون میکروبیولوژیه . سوالای این بار خیلی سخت هستن و به قول خود استاد ابر تمرین هستن و هر کی درست بنویسه یه نمره مثبت داره! و فکر نکنین که این نمره مثبت نمره ی زیادی هست . فقط 0/25 !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

همینطور استاد گفته که امتحان پایان طرم دو نوع سوال خواهد داد که سوالای رشته ی فنی مهندسی بسی سخت تر از رشته ی مبکروبیولوژی خواهد بود . خیلی بی انصافیه 

البته به لطف همین میکروبیولوژی ها که تو کلاسمون هستن استاد از بعضی از اثبات ها چشم پوشی میکنه و ما هم مجبور نیستسم بخونیمشون  چون کلا تو کلاس مطرح نمیشه 

دونه ی بیست و نهم

بعد از امتحان عملی تربیت بدنی (که کاملا خرابش کردم ) خیلی سعی کردم جلوی خودمو بگیرم و در مورد زندگی  دانشجویی تو یه شهر دیگه و موندن تو خوابگاه فکر نکنم ولی تلاشام بیفایده بود  هرچی بیشتر سعی میکنم  بهش فکر نکنم ، بیشتر به سمتش تمایل پیدا میکنم و زمانی که به خودم میام میبینم ساعت هاست که در مورد این موضوع خیال پردازی میکنم ! من هیچوقت نمیتونم خیال پردازی هامو متوقف کنم هیچوقت . با این اوصاف ، سه ماه دیگه که نتایج نهایی میاد اگه قبول نشده باشم ، خیلی خیلی خیلی برام سخت خواهد بود کنار اومدن باهاش . این اتفاق خیلی برام پیش اومده ، در مورد مسائل اونقدر خیال بافی کردم که وقتی با واقعیت روبه رو شدم و اونو کاملا خلاف تصوراتم دیدم ، خیلی دلسرد شدم و گاهی وقتا به طرز وحشتناکی نا امید   با اینکه همه ی اینا رو با تمام  وجودم حس کردم و از اسیبی که بهم میزنه خبر دارم ولی نمیتونم کاریش کنم . 

از طرفی واسه این امتحان ، واقعا نهایت نهایت نهایت تلاشمو کردم . فکر کنم این اولین بار تو زندگیم بود که با همچین پشت کاری برای یه چیزی اماده میشدم 

دونه ی بیست و هشتم : من و ابجیام !

من دوتا خواهر دارم که از خودم بزرگ تر هستن . یکی 7 سال و یکی 11 سال . با اینکه اختلاف سنیمون زیاده ، ولی خیلی خیلی خیلی باهم صمیمی هستیم . هر وقت سه تامون یه جا جمع میشیم کلی میخندیم . امروز هم یکی از اون روزا بود . خیلی خندیدیم و خوش گذروندیم 

خواهرام خیلی مهربونن و همیشه هوامو دارن . خیلی هوامو دارن  از بچگی همینطور بودن . خیلی خوشحالم کسایی رو کنارم دارم که همیشه به فکرم هستن و به حرفام گوش میدن . البته خواهر کوچکم بیشتر درکم میکنه و روحیات و سلایقمون خیلی به هم نزدیکه و تو بیشتر مواقع درمورد یه موضوع نظر یک سانی داریم .

خیلی دلم میخواست یه برادر هم داشته باشم . البته بزرگ تر از خودم  به کسایی که برادر دارن همیشه با حسرت نگاه میکنم ولی به نظرم اون قدر که با خواهرم راحت هستم با برادم نمیتونستم باشم . شاید هم اینجور نباشه 

ولی خواهر داشتن خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی زیاد خوبه 

دونه ی بیست و هفتم

برگ درختاب حیاطمون ریخته . درختای لخت ، واقعا غم انگیز به نظر میرسن . مخصوصا وقت غروبایی که رنگ هوا نارنجی میشه و انعکاس این رنگ روی زمین ،زمینو  خیلی خیلی خیلی خیلی دلگیر میکنه . واسه همین هر روز دعا میکنم که هرچه زود تر برف بباره و درختای بیچاره یه لباسی تنشون کنن .


دونه ی بست و ششم : خواب

چن وقت پیش یه کتاب خوندم که در مورد خون اشام ها بود . البته کتاب بسیار چرت و مزخرفی بود !

یه فیلم هم تماشا کردم که در مورد یه دختری بود که میتونست روح ها رو ببینه  البته بیشتر فانتزی بود تا ترسناک ولی بازم  قیافه ی روحاش یکم ناجور بود . 

اون کتابی هم که تو پست قبل گفتم ، توش یه جادوگر خبیث بود . 

فکر کنم درمورد خواب هام قبلا حرف زدم که همیشه یا گم میشم یا دارم دنبال خونمون میگردم یا واسه یه غریبه گریه میکنم !!!!

الان بااین کتابا و فیلمی که دیدم ، تو خوابام فقط جای یه زامبی خالیه    


دونه ی بیست و پنجم

دیروز رفتم کتابخونه و دوتا کتاب جدید گرفتم . هنوزم نتونستم یه رمان خوب که از خوندنش لذت ببرم پیدا کنم  از رمان های کلیشه ای ماجرای بیشترشون عشق و عاشقیه خوشم نمیاد و خیلی تکراری هستن . عاشقانه های تراژدی رو بیشتر دوست دارم . مثل رمان پنجره . البته اونم اخرش به هم رسیدن ولی بهتر از بقیه بود . 

کتابایی مثل رازیانه سرخ ، قصر افسون شده و شازده کوچولو  استنلی پسرک کاغزی یا کاش ادم ها پروانه بودند . یه همچین کتابایی خوندنشون لذت بخشه برام . بهترین کتابی که خونده بودم ، کتاب شازده کوچولو هست . سه بار این کتابو خوندم و هر بار برام تازگی داشت .

خلا صه یکی از کتابا که اسمش "بازی بقا" هست اول اونو خوندم Read . البته کتاب نوجوانان هست ولی به رمان های دیگه ترجیح میدم با اینکه زیاد جذابیتی برام نداره . خلاصه دیروز خوندمشو بقیشم امروز صبح تموم کردم  . به صفحه ی اخر که رسیدم نوشته بود " ادامه دارد...." ینی داغون شدمااااااااااااااا . اخر کتابو که نگاه کردم دیدم کتاب سه گانه بوده !!!!! انگار یه رمانو از وسط شرو کرده باشی به خودن . یک حرصی خوردم که نگو  

رفتم کتابخونه ببینم اون یکی جلداش هست یانه و در کمال ناباوری با این نوشته روی در ورودی مواجه شدم  :
" عضو گرامی ، روز دوشنبه مورخه 1394/9/2 تمامی کتابخانه ها ی کشور به دلیل هفته کتاب و کتاب خوانی تعطیل میباشند " 
به نظر من به مناسبت هفته کتاب و کتاب خوانی باید ساعات کاریشونو دوبرابر میکردن نه اینکه کلا تعطیل کنن . سوال من این است : ((ایا تعطیل کردن کتابخانه کار درستیست؟؟؟؟))
خلاصه نا امید و ملول برگشتم خونه و رفتم سراغ کتاب دوم که گرفته بودم . بابا لنگ دراز درسته که کارتونشو دیدم و اخرشم میدونم چی میشه ولی وقتی کتابشو میخونم میتونم خودمو جای شخصیت بزارم و محیط قصه رو جوری که دوست دارم تصور کنم . خیلی ریبا تر از اون چیزی که تو کارتون نشون میداد .
عاشق شخصیت جودی ابوتم . همیشه دوست داشتم مثل اون سر زنده و شاداب باشم ولی کمتر پیش میاد اینجوری باشم . من تو بعضی مواقع خجالتی ، گاهی مغرورو تو دار  
هستم . کاملا برعکس شخصیت جودی! 
ولی باید قبول کرد که هیچکس مثل کس دیگه ای نیست وهر کس در جایگاه خودش خاص ترین و تک ترین فرد روی زمینه !!
این پستم چه قدر طولانی شد امید وارم خسته نشده باشین .