دنیای من
دنیای من

دنیای من

دونه ی دویست و بیست و سوم

تو انتخواب کتاب خیلی اساس به خرج میدم. اونقدر که همیشه تقریبا دست خالی از کتابخونه میام بیرون!  ولی این بار... 

کمتر پیش نیاد از یه کتاب اینقدر جذاب باشه که تا اخر بخونمش!  ولی این بار ، این کتاب  ، از همون کلمات اول انگار منو مسخ کرد!

همون چیزی که میخواستم ، یه کتاب پر از رمز و راز که هنوز نتونستم رازشو پیدا کنم. از تموم شدن بدم میاد ولی  تموم شدن این کتاب نه.  چون اصلا تموم نشد!  مثل این فیلمای به قول اهل سینما پایان باز!  ولی این فیلما اکثرا خیلی مزخرفن. ولی این کتاب... 

بعد از خوندنش مدام فکر میکنم که بین شخصیت ها ارتباط برقرا کنم و منظور اصلی نویسنده رو درک کنم ولی فعلا به نتیجه ای نرسیدم. واقعا این افکار از کجا سر چشمه میگیرن؟ شخیصیت اصلی که یه مجنون واقعی بود و چه کسی جز یک مجنون میتونه همچین توصیفاتی از یک دیوانه داشته باشه؟ ینی نویسنده ی کتاب خودشم یه جورایی دیونه بوده؟ نه امکان نداره. 

تحربه ی جدی و عجیبی بود. خیلی عجیب. البته شاید ابن جذبه فقط برای من باشه و اگه کسی این کتابو بخونه اصلا خوشش نیاد! 

ولی برای من فوقالعاده بود 

کتاب عروسک و اهریمن نوشته ی امیرحسین روحی 

دونه ی دویست و بیست و دوم

برف اومده برف اومده یه عالمهههههههههه.  چه قدر خوشگل شده شهرمون . برفای سفید روی برگای سبز کلاج ها وشاخه های خشک درختا...

تو عمرم اولین باره همچین برف زیادی میبینم. اخه اینجا از وقتی من به دنیا اومدم ، این همه برف نباریده . خلاصه خیلی خوشحالممممم . دلم میخواد ادم برفی درست کنم. یه ادم برفی کوچولو موچولو. واسه خودم. کاش سرما نخورده بودم. به جای خوب شدن روز به روز بدتر میشم :(


دونه ی دویست و بیست و یکم: تصمیم کبری!!!

بعد از دیدن نمره های این ترم و معدل افتضاحم ( قابل گقتن نیست )  تصمیم گرفتم که از ترم سه ، خوب بخونم. ینی میخوام بخونماااا . البته زیاد این تصمیمو گرفتم ولی احساس میکنم این دفعه جدیه. انگیزشم دارم. چی میتونه جلومو بگیره؟؟؟

من میتونم. باید بتونم ؛)

دونه ی دویست و بیستم: 20

00:00 

به دنیا اومدمممممممممم !!!!!

تولدم مبارک ؛)

بیستمین تولدم... 



دونه ی دویست و نوزدهم: شب نوشت

میگم چه قدر خوبه که بقیه نمیتونن بشنون که به چی فکر میکنیم. خیلییی خوبه ، یعنی حتی یه درصد هم اگه احتمال شنیده شدن افکارم باشه ، کلاااااا به فتا میرم . اخه اینا چه فکراییه خداییش تو سر من رژه میرن و هر چه قدر سعی میکنم بیرونشون کنم بیرون نمیرن. 

مثلا شبایی که خوابم نمیبره ، مامان بشنوه به چی فکر میکنم. وااااای!!! 

یا زرشکی پوش ، قیافش خیلی دیدنی میشه: ))) البته شایدم بهم بخنده و بگه بچه درستو بخون این فکرا چیه. 

نیدونم فکرام بچه گونه و دور از دسترس هستن ولی چیکارشون کنم ؟ نمیشه که فکر نکرد,میشه ؟؟

دونه ی دویست و هجدهم

قبلا هم گفتم ، تموم شدن ناراحتم میکنه. این ترم تموم شد. ناراحت که نمیشه گفت ولی یه حس یه جوری دارم نمیتونم توصیفش کنم. خیلی عجیبه. و به این فکر میوفتم که وقتی خودم تموم شدم، چه حسی خواهم داشت؟ احتمالا همراه اونایی که برام گریه میکنن میشینم و باهاشون گریه میکنم. به خاطراتی که باهاشون داشتم فکر میکنم ، به جاهایی که ازشون خاطرات خوبی دارم سر میزنم و بعد از یه خداحافظی ، از اینجا دل میکنم و میرم...  میرم به یه زندگی جدید ! یه جایی که خیلی عجیب تر و اسرار امیز تر از  خوابها و رویاهامه . البته امیدوارم اونقدر ادم خوبی باشم ، که جهان جدیدم باهام مهربون باشه... 

تموم شدنو دوست دارین یا نه ؟؟

دونه ی دویست و هفدهم: سرنوشت....

سرنوشت ... واژه ی عجیبیه برام . عجیب ، مرموز ، جادویی ، معجزه آسا ! میگن سرنوشت ادما از پیش تعیین شده . خدا سرنوشتمونو تعین کرده. خدا تعین کرده. همه اتفاقایی که افتاده برامو و خواهد افتاد ، همه جاهایی که خواهیم رفت  همه ادمایی که تو زندگیمون هستن حتی اگه به نظر بی اهمیت بیان ، ولی اومدنشون دلیل داره. اگه این دلیل ها رو پیدا کنیم ، اگه بفهمیم ، چی میشه؟ اگه سرنوشتمونو از قبل بدونیم اگه همه چیزو به یاد بیاریم.  قولی که خدا ازش حرف میزنه. قولی که قبل اومدنمون بهش دادیم. قولی که همه فراموشش کردیم. سرنوشتی که شاید خودمون خواستیم اینطور نوشته بشه. وقتی خدا ازمون پرسید میخوای چجوری زندگی کنی  و جواب ما ، سرنوشتمون شد. ولی اون جواب هم یادمون رفته مثل همون قول! شاید اومدیم جوابو پیدا کنیم . جواب سوالی که یه روز خودمون بهش پاسخ دادیم. سرنوشتی که خودمون برای خودمون رقم زدیم. جوابی که همه فراموشش کردیم و همیشه میگیم چرا ؟ چرا اینجوری شد ؟ جواب ، یه جایی درون خودمونه ، ولی چجوری میشه پیداش کرد؟؟؟ چجوری پیداش کنم؟؟؟

چرا ادما اینقدر فراموش کارن ؟؟؟؟؟

دونه ی دویست و شونزدهم

دلم یه چیزی میخواد که نمیگم چیه 

بعدشم اینکه الان این دوستای بیشعورم دارن تخریبم میکنن.

بعدشم من الان میخواستم کنار یکی باشم و اون بخنده. حتی اگه اون خنده هاش برا من نباشه. درضمن میخوام اون پیرهن زرشکی هم تنش باشه. خیلی بهش میاد. بعدشم اگه خنده هاش واسه من بود بیشتر تر خوشحال میشدم. ولی الان ناراحتم که نه پیششم نه میخنده نه اون پیرهن زرشکیه تنشه نه منو دوست داره. 

اصلا قهرم با همه :(((